شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
زندگی نامه
شهيد عباس بابايي، بزرگ مردي كه در مكتب شهادت پرورش يافت مجاهدي كه زهد و تقوايش بسان دريايي خروشان بود و هر لحظه از زندگانيش موج ها در برداشت. مرد وارسته اي كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگي و كرامت بود، رزمنده اي كه دلاور ميدان جنگ بود و مبارزي سترگ با نفس اماره ي خويش. از آن زمان كه خود را شناخت كوشيد تا جز در جهت خشنودي حق تعالي گام برندارد. به راستي او گمنام، اما آشناي همه بود. از آن روستاييِ ساده دل، تا آن خلبان دلير و بي باك. شهيد بابايي در سال 1329، در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود. دوره ي ابتدايي و متوسطه را در همان شهر به تحصيل پرداخت و در سال 1348، به دانشكده خلباني نيروي هوايي راه يافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتي براي تكميل دوره به آمريكا اعزام شد. شهيد بابايي در سال 1349، براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت. طبق مقررات دانشكده مي بايست به مدت دو ماه با يكي از دانشجويان آمريكايي هم اتاق مي شد. آمريكايي ها، در ظاهر، هدف از اين برنامه را پيشرفت دانشجويان در روند فراگيري زبان انگليسي عنوان مي كردند، اما واقعيت چيز ديگري بود. چون عباس در همان شرايط تمام واجبات ديني خود را انجام مي داد، از بي بند و باري موجود در جامعه آمريكا بيزار بود. هم اتاقي او در گزارشي كه از ويژگي ها و روحيات عباس نوشته، يادآور مي شود كه بابايي فردي منزوي و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است. از رفتار او بر مي آيد كه نسبت به فرهنگ غرب داراي موضع منفي مي باشد و شديداً به فرهنگ سنتي ايران پاي بند است. همچنين اشاره كرده كه او به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند، كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وي ماجراي فارغ التحصيلي از دانشكده خلباني آمريكا را چنين تعريف كرده است: «دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتي كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند، تا اين كه روزي به دفتر مسئول دانشكده، كه يك ژنرال آمريكايي بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميز بود، ژنرال آخرين فردي بود كه مي بايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم اظهار نظر مي كرد. او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال هاي ژنرال بر مي آمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبرو و حيثيت من داشت، زيرا احساس مي كردم كه رنج دوسال دوري از خانواده و شوق برنامه هايي كه براي زندگي آينده ام در دل داشتم، همه در يك لحظه در حال محو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برگردم. در همين فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي كار مهمي به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اينجا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست، همين جا نماز را مي خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم و روزنامه اي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه مي دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالي كه بر روي صندلي مي نشستم از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداري به من كرد و گفت: چه مي كردي؟ گفتم: عبادت مي كردم. گفت: بيشتر توضيح بده. گفتم: در دين ما دستور بر اين است كه در ساعت هاي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعات زمان آن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم. ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: همه اين مطالبي كه در پرونده تو آمده مثل اين كه راجع به همين كارهاست . اين طور نيست؟ پاسخ دادم: آري همين طور است. او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بود كه از صداقت و پاي بندي من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمريكا خوشش آمده است. با چهره اي بشاش خود نويس را از جيبش بيرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست و دستش را به سوي من دراز كرد و گفت: به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد . براي شما آرزوي موفقيت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.» با ورود هواپيماهاي پيشرفته اف – 14 به نيروي هوايي، شهيد بابايي كه جزء خلبان هاي تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماي شكاري اف – 5 بود، به همراه تعداد ديگري از همكاران براي پرواز با هواپيماي اف–14 انتخاب و به پايگاه هوايي اصفهان منتقل شد. با اوج گيري مبارزات عليه نظام ستمشاهي، بابايي به عنوان يكي از پرسنل انقلابي نيروي هوايي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش به ميدان مبارزه وارد شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، وي گذشته از انجام وظايف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامي پايگاه، به پاسداري از دستاوردهاي پرشكوه انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد بابايي با دارا بودن تعهد، ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز و در تاريخ 7/5/1360، فرماندهي پايگاه هشتم هوايي بر عهده ي او گذاشته شد. به هنگام فرماندهي پايگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آباداني روستاهاي مستضعف نشين حومه پايگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامين آب آشاميدني و بهداشتي، برق و احداث حمام و ديگر ملزومات بهداشتي و آموزشي در اين روستا، گذشته از تقويت خط سازندگي انقلاب اسلامي، در روند هر چه مردمي كردن ارتش و پيوند هر چه بيشتر ارتش با مردم خدمات شايان توجهي را انجام داد. بابايي، با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصدي فرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاريخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي منصوب و به تهران منتقل گرديد. او با روحيه شهادت طلبي به همراه شجاعت و ايثاري كه در طول سال ها، در جبهه هاي نور و شرف به نمايش گذاشت، صفحات نوين و زريني به تاريخ دفاع مقدس و نيروهاي هوايي ارتش نگاشت و با بيش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپيماهاي جنگنده، قسمت اعظم وقت خويش را در پرواز هاي عملياتي و يا قرارگاه ها و جبهه هاي جنگ در غرب و جنوب كشور سپري كرد و به همين ترتيب چهره آشناي «بسيجيان» و يار وفادار فرماندهان قرارگاه هاي عملياتي بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بيش از 60 مأموريت جنگي را با موفقيت كامل به انجام رسانيد. شهيد براي پيشرفت سريع عمليات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمي كرد، بلكه شخصاً پيشگام مي شد و در جميع مأموريت هاي جنگي طراحي شده، براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي، اولين خلبان بود كه شركت مي كرد. سرلشكر بابايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاع از نظام، سركوبي و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاريخ 1366/2/8، به درجه سرتيپي مفتخر گرديد. تيمسار بابايي معاون عمليات نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران به هنگام بازگشت از يك مأموريت برون مرزي، هدف گلوله ضد هوايي قرار گرفت و به شهادت رسيد. تيمسار عباس بابايي صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عيد قربان همراه يكي از خلبانان نيروي هوايي (سرهنگ نادري) به منظور شناسايي منطقه و تعيين راه كار اجراي عمليات، با يك فروند هواپيماي آموزشي اف–5 از پايگاه هوايي تبريز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. تيمسار بابايي پس از انجام دادن مأموريت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزي، هدف گلوله هاي تيربار ضد هوايي قرار گرفت و از ناحيه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسيد. يكي از راويان مركز مطالعات و تحقيقات جنگ درباره اين واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلوله به هواپيماي تيمسار بابايي و اختلالي كه در ارتباط هواپيما و پايگاه تبريز به وجود آمد، پايگاه مزبور به رابط هوايي سپاه اعلام كرد كه يك فروند هواپيماي خودي در منطقه مرزي سقوط كرد براي كمك به يافتن خلبان و لاشه آن هر چه سريعتر اقدام نماييد. مدت كوتاهي از اعلام اين موضوع نگذشته بود كه فرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالي كه گريه امانش نمي داد گفت: هواپيماي مورد نظر توسط خلبان به زمين نشست، ولي يك از سرنشينان آن به علت اصابت تير در داخل كابين به شهادت رسيده است.» راوي در مورد بازتاب شهادت تيمسار بابايي در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخي از فرماندهان ارشد سپاه در جلسه اي مشغول بررسي عمليات بودند كه تلفني خبر شهادت تيمسار بابايي به اطلاع برادر رحيم رسيد . با شنيدن اين خبر، جلسه تعطيل شد و اشك در چشمان حاضرين به خصوص آنان كه آشنايي بيشتري با شهيد بابايي داشتند ، حلقه زد.» نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاري هاي بيش از حد دوستانش جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: «تا عيد قربان خودم را به شما مي رسانم.» بابايي در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه اي بود كه از كودكي تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كرد و سرانجام نيز در روز عيد قربان، به آروزي بزرگ خود كه مقام شهادت بود نائل گرديد و نام پرآوازه اش در تاريخ پرا فتخار ايران جاودانه شد.
به پدر و مادرم نگوييد
پس از شهادت عباس خانمي گريان به منزل ما آمد و گفت: «من و شوهرم در سال 1341 سرايدار مدرسهاي بوديم كه عباس آخرين سال دوره ابتدايي را در آن مدرسه مي گذراند. چند روزي بود كه همسرم به خاطر درد كمر بستري بود و من هم به تنهايي قادر به نظافت نبودم. اين مساله باعث شده بود كه همسرم چند بار در حضور دانشآموزان مورد سرزنش مدير قرار گيرد. تا اينكه يك روز صبح هنگام بيدار شدن از خواب حياط مدرسه و كلاسها را نظافت شده و منبعها را پر از آب ديدم. شوهرم از من خوست تا موضوع را به دقت پيگيري كنم و خود نيز تماشاگر اوضاع بود. صبح روز بعد نيز برنامه به همين صورت تكرار شد و همه از شوهرم ابراز رضايت كردند غافل از اينكه ما از همه چيز بيخبر بوديم. در نتيجه تصميم گرفتيم ماجرا را روشن كنيم. روز بعد وقتي هوا گرگ و ميش بود در حاليكه چشمانمان از انتظار و بيخوابي ميسوخت، ناگهان ديدم يكي از شاگردن از ديوار مدرسه بالا آمد و مشغول نظافت مدرسه شد. جلوتر رفتم. لباس ساده و پاكيزهاي به تن داشت. وقتي متوجه حضور من شد خجالت كشيد و سلام كرد. اسمش را پرسيدم، گفت: «عباس بابايي.» در حالي كه بغض گلويم را گرفته بود ضمن تشكر از كاري كه كرده بود از او خواستم تا ديگر اين كار را نكند چون ممكن است خانوادهاش مطلع و ناراحت شوند ولي عباس پاسخ داد: «من به شما كمك ميكنم خدا هم در خواندن درسهايم به من كمك ميكند.» در حالي كه لبخندي از حجب و آرامش بر گونههايش بود چشمانش را به چشمان من دوخت و گفت: «اگر شما به پدر و مادرم نگوييد آنها از كجا خواهند فهميد؟» ما ديگر حرفي براي گفتن نداشتيم.
عباس در لباس كاپيتاني
عباس واليباليست خوبي بود و با تعدادي از بچههاي ايراني در موريس يك تيم واليبال تشكيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود. آمريكاييها در سالهاي حدود 1349با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نميكردند، به همين خاطر يك روز كه با عباس مشغول بازي با يك گروه آمريكايي بوديم خطاها و آبشارهاي بيموقع آنها، كلافهمان كرده بود. عباس از آنها خواست كه مقررات را رعايت كنند ولي يكي از آمريكاييها در حالي كه از سخن عباس آزرده خاطر شده بود با بيادبي گفت: «تو شتر سوار ميخواهي به ما واليبال ياد بدهي.» او به عباس جسارت كرده بود به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند ولي عباس مانع شد و به آن دانشجوي آمريكايي گفت: «من حاضرم با شما مسابقه بدهم، من يك نقر در يك طرف زمين و شما هر چند نفر كه ميخواهيد در طرف مقابل.» دانشجوي آمريكايي پذيرفت و بازي در حالي شكل گرفت كه يك طرف عباس و طرف ديگر ده نفر قرار گرفتند. بازي شروع شد و همه مشغول تشويق هم گروهي خود شدند. در حين برگزاري مسابقه سر و صدايي كه دانشجويان برپا كرده بودند، كلنل باكتر فرمانده پايگاه را متوجه بازي كرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد و در تمام مدت عباس را تحت نظر داشت. سر انجام بازي به نفع عباس پايان يافت. چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان كاپيتان تيم واليبال دانشگاه موريس انتخاب شد. با مسابقاتي كه تيم پايگاه با چند تيم از شهر لاواك برگزار كرد، تيم واليبال پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس به عنوان يك كاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان كلنل قرار گرفته بود. بارها شنيدم كه او را پسرم خطاب ميكرد.
مظهر تواضع
به اتفاق تيمسار بابايي به فرودگاه اهواز رفتيم تا با هواپيماي ترابري سي يكصد و سي كه حامل مجروحين بود به تهران برويم. عباس در فرودگاه بر روي چمن ها نشست و به من گفت كه بروم و مقدمات رفتنمان را فراهم كنم. به داخل ستاد رفتم. مسوول ستاد وقتي فهميد با تيمسار بابايي آمده ام از من خواست تا او را به دفتر ستاد بياورم. وقتي بيرون آمدم ديدم بسيجيها او را به كار گرفتند. با توجه به اينكه ميدانستم تازه از جبهه بر گشته و نياز به استراحت دارد به افسر خلبان گفتم: «ايشان تيمسار بابايي هستند.» آن خلبان با شنيدن اين جمله شگفت زده شد و بيدرنگ نزد تيمسار رفت و ضمن عذرخواهي از او خواست تا به داخل هواپيما برود. من و تيمسار بابايي وارد هواپيما شديم و به پيشنهاد او در كنار در نشستيم. خلبان با خواهش و تمنا از بابايي تقاضا كرد تا به داخل كابين مخصوص خلبان برود. شهيد بابايي به ناچار به قسمت بالاي كابين هواپيما رفت و خلبان براي انجام كاري هواپيما را ترك كرد. پس از چند دقيقه درجهدار مسوول داخل هواپيما وارد كابين شد، با مشاهده شهيد بابايي كه با لباس بسيجي در كابين خلبانان نشسته بود چهرهاش را در هم كشيد و با صداي بلند گفت: «چه كسي به تو گفته اينجا بيايي. بلند شو و برو پايين.» بابايي بدون اينكه چيزي بگويد پايين آمد و در كنار من نشست. هواپيما كه آماده پرواز شد خلبان به همراه گروه پروازي از در جلو هواپيما وارد شد و به محض ديدن تيمسار با اصرار دوباره، شهيد بابايي را به قسمت بالابرد. آن درجهدار پس از بستن در هواپيما وارد كابين شد و باديدن عباس بر سر او فرياد كشيد: «باز هم كه تو بالا رفتي مگر نگفتم جاي تو اينجا نيست، بيا برو پايين. اگر يك بار ديگر بيايي اينجا، مي زنم توي گوشت.» هواپيما در داخل باند بود و خلبانان گوشي به گوش داشتند و چيزي نميشنيدند. شهيد بابايي دوباره پايين آمدند، چند دقيقه بعد خلبان از طريق گوشي به درجهدار گفت: «از تيمسار پذيرايي كن.» درجهدار پرسيد: «كدام تيمسار؟» خلبان در حالي كه بر ميگشت تا پشت سر خود را ببيند گفت: «تيمسار بابايي كه در عقب كابين نشسته بودند، كجا رفتند؟» درجهدار با شگفتي پرسيد: «ايشان تيمسار بابايي بودند!» سپس ادامه داد: «قربان من كه بدبخت شدم، بنده خدا را دو بار پايين كشاندم.» درجهدار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهيد بابايي ايستاد. صورتش را جلو برد و گفت: «تيمسار بزن تو گوشم، جون مادرت منو بزن من اشتباه كردم.» شهيد بابايي گفت: «برادر من كه هستم تا شما را بزنم.» درجهدار گفت: «قربان خواهش ميكنم تشريف بياوريد بالا.» عباس گفت: «همين جا خوب است.» درجهدار آمد و كنار ما نشست. او تا تهران پيوسته ميگفت: «تيمسار من را ببخش. به علي مريدت شدم.» و شهيد بابايي ساكت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته بود و سرش همچنان پايين بود.
پارتي بازي
سال 1361 بايد پسرم به خدمت اعزام ميشد، من شوهرخاله عباس بودم، و اميد داشتم به واسطهي آشنايي با عباس، پسرم به جبهه اعزام نشود. وقتي موضوع را با او در ميان گذاشتم عصباني شد سه مرتبه خواستهام را تکرار کردم اما او هربار گفت:«بيايد آموزشي را در اصفهان باشد ولي بعد بايد برود جبهه».
يخ کردم و گفتم:«عباس جان اين همه راه را آمدم تا پسرخالهات رو جبهه نبرن .... حرفم را قطع کرد و با حالتي که نشان از خشم و تأسف داشت. گفت:«من نميتوانم چنين کاري بکنم از من ساخته نيست که چون فرمانده پايگاهم، بچههاي مردم را بفرستم جبهه و فاميلهاي خودم را پيشم نگه دارم.
تزکيه نفس
با اصرار پرسيدم : عباس! چرا اين قدر اصرار داري لباسهاي ساده و رنگ و رو رفتهاي بپوشي؟ گفت:«ولش کن؟» دوباره پرسيدم جواب داد : « آدم بايد غرور و منيتها را کنار بذاره و نفسش را تنبيه کنه تا به رفاه و آسايش عاده نکنه اين طوري نفس تزکيه ميشه.» هرچي تو اين دنيا به آدم سخت بگذره اون دنيا راحتتر تره تازه هرچي تو سر هواي نفست بزني براي کاراي سختتر و بالاتر هم آمادگيت بيشتر ميشه.
مش علي نقي
آجودانم گفت:«جناب سرهنگ! مشعلي نقي پشت تلفن با شما کار دارد. با تعجب گفتم:«وصل کن». مشعلي نقي يکي از کارگرهاي پايگاه بود. گوشي را که برداشتم صداي بابايي را شنيدم ايشان بعد از انتصاب به معاونت عمليات کل به تهران منتقل شده بود.
بعد از آن هم هروقت با من کار داشت اسم يکي از کارگرها را ميگفت يک روز از او پرسيدم چرا اين کار را مي کني؟ گفت:«ميخواهم ببينم اگر کارگرا باهات کار داشته باشن جواب ميدي يا فقط به کسايي که درجهشون بالاتره جواب ميدي».
خارج از مقررات
افسر امنيت پرواز با ترس و لرز به جناب سرهنگ بابايي گفت:«جناب سرهنگ! پرواز شما خارج از مقررات بود شما معاينه سالانه نشديد، عباس راحت گفت:«قبول دارم کارم غيرقانوني بود راستش يادم نبود به خدا اگه برگه بازداشت برايم بنويسي همين حالا خودم امضايش ميکنم.
کار براي خدا
در خيابان سعدي قزوين راه ميرفتم که ديدم عباس يک پيرمرد فلجي را کول کرده ميبرد جايي پرسيدم:«کجا ميروي عباس؟» اين بنده ي خدا فاميلته؟ گفت:«نه نميشناسمش ديدم کسي را نداشت ببردش حمام گفتم:«کمکش کنم يه حمامي بره». عباس روي سرش يک پارچه انداخته بود کسي او را نشناسد او واقعاً فقط براي خدا کار ميکرد.
لايروبي
سه سال بود که منابع آب لايروبي نشده بود ديگه توي هر ليوان آب ساکنين پايگاه رسماً يک وجب خاک بود عباس تازه فرمانده شده بود دستور داد سريع منابع را لايروبي کنند قيمت گرفتيم 300 هزار تومان خرج داشت آن روزها چنين مبلغي افسانه بود عباس مرا صدا زد و گفت:«گروهانت را بردار بيا پاي منابع اول خودش رفت توي منبع و شروع کرد به لايروبي پشت سرش هم ما رفتيم تو منبعها. وسط کار حس کردم يکي از سربازها ايستاده و کار نميکند. داد زدم :«سرباز! به کارت برس». طرف سريع مشغول شد. جلوتر رفتم و ديدم عباس است گفتم:«جناب سرهنگ ببخشيد با اين سر و صورت گلي نشناختم». خنديد و گفت:«مسألهاي نيست سعي کن سربازارو کمتر اذيت کني».
حج مقبول
سال 1366 بود. همراه عباس به سفر حج مشرف شده بوديم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شديم، پس از تحويل ساكهايمان در چهره عباس نوعي پريشاني ديدم. به پاي پلكان هواپيما كه رسيديم ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت: «خانم خدا به همراهتان.» من و اطرافيان كه از آشنايان و خلبانان بودند، شگفت زده شديم، به او نگاه كردم و گفتم : «مگر شما نمي آييد؟» سرش را پايين انداخت و زير لب آرام گفت: «الله اكبر.» من كه از حركت او گيج شده بودم گفتم: «چه ميخواهي بگويي، چه شده عباس؟... عباس نكند كه تصميم داري با ما نيايي؟.» او گفت: «من نميتوانم با شما بيايم، كشتيها بايد سالم از تنگه بگذرند.» سرهنگ اردستاني كه شاهد گفتگوي ما بود گفت: «عباس جان همه برنامهها جور شده، ساك تو داخل هواپيماست و از اينها گذشته در مورد خليج فارس هم نبايد نگران باشي، بچهها بالاي سر كشتيها هستند.» عباس رو به من كرد و گفت: «شما برويد، خانم من هم سعي ميكنم تا با آخرين پرواز خودم را برسانم.» من كه ميدانستم عباس از تصميم خودش منصرف نخواهد شد به او گفتم: «قول ميدهي.» او در حالي كه لبجندي به لب داشت گفت: «ميبيني كه ساكم را هم پيش شما گرو گذاشتم، قول ميدهم بيايم حالا راضي شدي ؟« بعد رو كرد به همه و گفت: «مكه من اين مرز و بوم است، مكه من آبهاي گرم خليج فارس و كشتيهايي است كه بايد سالم از آن عبور كنند تا امنيت بر قرار باشد، من مشكل مي توانم خودم را راضي كنم.» بعد ها شنيدم كه عباس در طي آن مدت طرحي را به اجرا در آورده بود كه چهل فروند كشتي غول پيكر از تنگه خور موسي به سلامت عبور كردند. من كه بغض توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختي ميتوانستم حرف بزنم با او خداحافظي كردم و به آرامي از پلههاي هواپيما بالا آمدم، از پنجره هواپيما ميديدم كه عباس نگاهش را به ما دوخته و زير لب چيزي ميگويد، اشك از چشمانش سرازير بود و در چهره من مينگريست. چند روز بعد وقتي تلفني با او صحبت ميكردم با نگراني پرسيدم: «چشم به در ماندهام مگر قرار نشد بيايي؟» و ايشان گفتند: «خاطرتان آسوده باشد قول ميدهم كه عيد قربان پيش شما باشم.» و بعد هنگامي كه خواستند خداحافظي كنند گفتند: «حلالم كنيد. وقتي گوشي را گذاشتم تمام بدنم ميلرزيد، دستهايم را به سمت آسمان بلند كردم و فرياد زدم: «خدايا عباس را حفظ كن.» ميدانستم كه او بار سفر بسته و به ديدار خدا ميرود. روز عيد قربان بود. در كعبه نماز ظهر ميخواندم. هنوز ركعت دوم را به پايان نرسانده بودم كه حالي عجيب در من پيدا شد. دستها و پاهايم لرزيد، عباس رفته بود.
آخرين پرواز
آن روز تيمسار بابايي اصرار زيادي داشت كه مهمات هواپيما كامل باشد و تا حد امكان از ظرفيتهاي آن استفاده كنيم. هم بمب داشته باشيم ، هم راكت و ...، من كه قرار بود به همراه ايشان پرواز كنم از اصرار ايشان تعجب كردم ، چون هدف ما شناسايي نقطه خاصي در عراق بود و قصد شكار نداشتيم. وقتي علت اصرار شان را جويا شدم ايشان گفتند: «شناسايي ميكنيم و در برگشت، اين اهداف را هم منهدم ميكنيم.» من خنديدم و گفتم: «خدا به خير بگذراند.»
سر انجام پس از هماهنگيهاي اوليه هواپيما آماده پرواز شد. سوار بر جنگنده شديم و در ابتداي باند منتظر اجازه باند فرودگاه جهت پرواز مانديم. چند لحظه بعد آسمان نيلگون، هواپيما را در آغوش كشيد. عباس زير لب ميگفت: «پرواز كن. پرواز كن. امروز روز امتحان بزرگ اسماعيل است.» وقتي جنگنده دل آسمان را شكافت، بابايي با زمزمهاي سوزناك ميخواند: «مسلم سلامت ميكند يا حسين يا حسين.» با رسيدن به هدفها صداي تيمسار در كابين پيچيد: «كليدهاي مهمات روشن، آماده شليك.» چند لحظه بعد جهنمي از آتش در زير پاهاي ما بر پا شد. در حال عبور از دشتي بسيار معمولي بوديم كه تيمسار به من گفتند: «پايين را نگاه كن مثل بهشت است.» بعد با صدايي بلند گفنتند: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر.» صداي مهيبي در كابين پيچيد و درد شديدي در پشت و بازويم احساس كردم، صداي عباس ضعيف و نامفهوم به گوشم رسيد كه ميگفت: «لبيك، اللهم لبيك، لبيك لاشريك لك لبيك.» و بعد از آن سكوت بود و صداي باد. هواپيما در حال سقوط بود، با تلاش بسيار آن را به حالت افقي در آوردم. با تمام نيرو فرياد ميزدم: «عباس، عباس جواب بده.» اما جز صداي باد هيچ چيز به گوش نميرسيد. به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري كردم. با تماس چرخها به زمين هواپيما آتش گرفت اما ماموران آتشنشاني به سرعت آن را مهار كردند. خلبانان و پرسنل فرودگاه به سمت هواپيما ميدويدند. صداي موذن در بلندگوهاي پايگاه پييچيد، ظهر بود و عباس پر گشوده بود. همان روز در مكه عبدالمجيد طيب و خلبان دادپي در مكانها و زمانهاي مختلف عباس را ديدند كه مشغول طواف و عبادت است در حاليكه هيچكدام نميدانستند او ميهمان واقعي خوان خداست. بعدها اين مساله موجب شگفت همگان شد.
عنايت خدا
خلبان شدن ما هم عنايت خداوند بود. دورهي خلباني ما در آمريکا تمام شده بود ولي به خاطر گزارشهايي که در پرونده خدمتيام درج شده بود تکليفم روشن نبود و به من گواهي نامه نميدادند. سرانجام روزي به دفتر مسئول دانشکده که يک ژنرال آمريکايي بود احضار شدم، ژنرال آخرين کسي بود که بايد نسبت به قبول يا رد شدنم در امر خلباني اظهار نظر ميکرد. او پرسشهايي کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهاي ژنرال مشخص بود که دنبال بهانه ميگردد و نظر مساعدي به من ندارد. آبروي من و حيثيت حرفهاي من در گرو اين مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالي برگشتن برايم گران بود. توي همين افکار بودم که کسي داخل شد و ژنرال با او رفت؛ با رفتن ژنرال من لحظاتي در اتاق تنها ماندم. به ساعتم که نگاه کردم وقت نماز ظهر بود با خودم گفتم که کاش در اينجا نبودم و ميتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. وقتي انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد گفتم هيچ کار مهمي بالاتر از نماز نيست همين جا نماز را ميخوانم. به گوشهاي رفتم روزنامهاي پهن کردم و مشغول نماز خواندن شدم در همين لحظه ژنرال وارد اتاق شد ولي من نمازم را ادامه دادم با خودم گفتم: «هرچه باداباد هرچه خدا بخواهد همان ميشود» نمازم که تمام شد از ژنرال عذرخواهي کردم او راجع به کاري که انجام ميدادم سؤال کرد و من هم در جوابش گفتم که عبادت ميکردم. پس از توضيح من ژنرال سري تکان داد و گفت: مثل اينکه همه اين مطالبي که در پرندهات هست مربوط به همين کارهاست بعد هم لبخند زد و پروندهام را امضا کرد. به احترام برخاست و دستم را فشرد و پايان دورهي خلبانيام را تبريک گفت آن روز به اولين محل خلوتي که رسيدم دو رکعت نماز شکر خواندم.
خانه بزرگ
يک روز آمد و گفت: «خانهمان را بايد عوض کنيم» يکي از پرسنل نيروي هوايي را ديده بود که با هشت بچه در يک خانه دو اطاقه زندگي ميکند و نميخواست که ما با دو بچه در اين خانهي نسبتاً بزرگ زندگي کنيم. آدرس خانهمان را به آن آقا داده و رفته بود. آن آقا بعد از اينکه فهميد فرمانده پايگاه ميخواهد خانهاش را به او بدهد کلي اصرار کرد که نه! ولي عباس اينقدر پافشاري کرد که بالاخره راضي شد و خانهمان را به او داد.

خاطرات شهید
امیر روح الدين ابوطالبي
براي گذراندن دوره خلباني در پايگاه «ريس» واقع در شهر «لاواك» از ايالت تگزاس آمريكا بوديم. فرهنگ غرب بر روي اكثريت دانشجويان اثر گذاشته بود. مدت زماني كه عباس در «ريس» حضور داشت با علاقه فراواني دوست يابي مي كرد، آنها را با معارف اسلامي آشنا مي كرد و مي كوشيد تا در غُربت غرب از انحرافشان جلوگيري كند.
به ياد دارم كه در آن سال، به علت تراكم بيش از حد دانشجويان اعزامي از كشورهاي مختلف، اتاقهايي با مساحت تقريبي سي متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسويي نظرات و تنهايي، از علتهاي نزديكي و دوستي من با عباس بود؛ به همين خاطر بيشتر وقتها با او بودم. يك روز هنگامي كه براي مطالعه و تمرين درسها به اتاق عباس رفتم، در كمال شگفتي «نخي» را ديدم كه به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم كرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوري كه مجبور به خم شدن و گذر از زير نخ شدم. به شوخي گفتم:
ـ عباس! اين چيه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته اي؟
او پرسش مرا با تعارف ميوه، كه هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت، بي پاسخ گذاشت.
بعداً دريافت كه هم اتاقي عباس جواني بي بند و بار است و در طرف ديگر اتاق، دقيقاً رو به روي عباس، تعدادي عكس از هنرپيشه هاي زن و مرد آمريكايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است.
با پرسشهاي پي در پي من، عباس توضيح داد كه با هم اتاقي اش به توافق رسيده و از او خواهش كرده چون او مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يك سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود.
روزها از پس يكديگر مي گذشت و من هفته اي يكي ، دو بار به اتاق عباس مي رفتم و در همان محدودة او به تمرين درسهاي پروازي مشغول مي شدم. هر روز مي ديدم كه به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مي شود؛ به طوري كه ديگر براحتي از زير آن عبور مي كردم.
يك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم كه اثري از نخ نيست. علت را جويا شدم. عباس به سمت ديگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتي ديدم كه عكسهاي هنرپيشهها از ديوار برداشته شده بود و از بطريهاي مشروبات خارجي هم اثري نبود. عباس گفت:
ـ ديگر احتياجي به نخ نيست؛ چون دوستمان هم با ما يكي شده.
روز گذشته عباس و دوستش تمام موكت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوي ديگري پيدا كرده بود.
عباس همينقدر كه شخصي را شايسته هدايت مي يافت، مي كوشيد تا شخصيت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندي و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آنچنان در روحيه آن شخص تأثير گذاشته بود كه به پوچ بودن و ضرر و زيان كار حرامش آگاه شد و آن را ترك كرد. گرچه آن شخص نتوانست دوره خلباني را با موفقيت طي كند و به ايران باز گردانيده شد؛ ولي هر با كه بابايي را مي ديد، با لبخندي خاطره آن روز را يادآور مي شد و خطاب به شهيد بابايي مي گفت كه بر عهد خود پايدار است.
چند روزي بود كه به همراه عباس از پايگاه «لك لند» واقع در شهر «سن آنتونيوتكزاس» فارغ التحصيل شده و براي پرواز با هواپيماي آموزشي « T-41» به پايگاه «ريس» در شمال تكزاس آمده بوديم. در ورزشهاي روزانه، مي بايست ابتدا جليقههايي را با وزن نسبتاً زيادي به تن مي كرديم و چندين دور با همان جليقه ها به دور محوطه و يا پادگان مي دويديم. اين كار جزء ورزشهاي اجباري بود كه زير نظر يك درجهدار آمريكايي انجام مي شد. پس از پايان اين مرحله، دانشجويان مي توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه واليباليست خوبي بود با تعدادي از بچّه هاي ايراني يك تيم واليبال تشكيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود.
بايد بگويم كه آمريكاييان در سالهاي حدود 1349 (1970 ميلادي) تقريباً با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نمي كردند؛ به همين خاطر يك روز هنگامي كه با چند نفر از دانشجويان آمريكايي مشغول بازي بوديم.، آبشارهاي بي مورد و پاسهاي بي موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به يكي از آنها يادآوري كرد كه اگر مي خواهيد واليبال بازي كنيد بايد مقررات آن را رعايت كنيد. يكي از دانشجويان آمريكايي از اين سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالي كه بر خود ميباليد با بي ادبي گفت:ـ توي شترسوار مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي؟
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولي عباس مانع شد و روي به آن دانشجوي آمريكايي كرد و با متانت گفت:
ـ من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من يك نفر در يك طرف زمين و شما هر چند نفر كه مي خواهيد در طرف مقابل.
دانشجوي آمريكايي كه از پيشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذيرفت.
دانشجويان آمريكايي مي پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بيشتر باشد، بهتر مي توانند توپ را بگيرند؛ به همين خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نيز با لبخندي كه هميشه بر لب داشت در طرف ديگر زمين محكم و با صلابت ايستاد.
بازي شروع شد. سرنوشت اين بازي براي تمام بچه هاي ايراني مهم بود؛ از اين رو دانشجويان ايراني عباس را تشويق مي كردند و آمريكايي ها هم طرف خودشان را؛ ولي عباس با مهارتي كه داشت پي در پي توپها را در زمين طرف مقابل مي خواباند. آمريكائي ها در مانده شده بودند و نمي دانستند كه چه بكنند. در حين برگزاري مسابقه، سر و صدايي كه دانشجويان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه را متوجه بازي كرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد. در طول بازي از نگاه كلنل پيدا بود كه مهارت، خونسردي و تكنيك عباس را زير نظر دارد.
سرانجام در ميان ناباوري آمريكايي ها، مسابقه با پيروزي عباس به پايان رسيد. در اين لحظه فرمانده پايگاه، كه گويا از بازي خوب عباس تحت تأثير قرار گرفته بود و شادمان به نظر مي آمد، از عباس خواست تا در فرصتي مناسب به دفتر كارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان كاپيتان تيم واليبال پايگاه «ريس» انتخاب شد. با مسابقاتي كه تيم واليبال پايگاه با چند تيم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تيم واليبالِ پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس به عنوان يك كاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنيدم كه او عباس را «پسرم» صدا مي كرد.
ولي الله كلاتي
شهيد بابايي در سال 1349 براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت. طبق مقررات دانشكده مي بايست هر دانشجوي تازه وارد به مدت دو ماه با يكي از دانشجويان آمريكايي هم اتاق مي شد. آمريكائي ها، در ظاهر، هدف از اين برنامه را پيشرفت دانشجويان در روند فراگيري زبان انگليسي عنوان مي كردند؛ ولي واقعيت چيز ديگري بود. چون عباس در همان شرايط نه تنها تمام واجبات ديني خود را انجام مي داد بلكه از بي بند و باري موجود در جامعه غرب پرهيز مي كرد.
هم اتاقي او در گزارشي كه از ويژگي ها و روحيات عباس مي نويسد، يادآور مي شود كه بابايي فردي منزوي و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است و از نوع رفتار او بر مي آيد كه نسبت به فرهنگ غرب داراي موضع منفي مي باشد و شديداً به فرهنگ و سنت ايراني پايبند است. به هر حال شخصي است«غير نرمال»؛ و پيداست كه منظور از آداب و هنجارهاي اجتماعي در غرب چه چيزهايي است. همچنين گفته بود كه او به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند؛ كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهاي آن آمريكايي بعدها باعث شد تا گواهينامه خلباني به او اعطا نشود، و اين در حالي بود كه او بهترين نمرات را در رده پروازي به دست آورده بود.
روزي در منزل يكي از دوستان راجع به چگونگي گذراندن دوره خلباني اش از او سؤال كردم. او پاسخ گفت:
ـ خلبان شدن ما هم عنايت خداوند بود.
گفتم:ـ چطور؟
گفت:ـ دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود؛ ولي به خاطر گزارش هايي كه در پرونده خدمتيام درج شده بود تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند؛ تا سرانجام روزي به دفتر مسئول دانشكده، كه يك ژنرال آمريكايي بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميز بود. ژنرال آخرين فردي بود كه مي بايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم در امر خلباني اظهار نظر مي كرد. او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم. از سؤالهاي ژنرال بر مي آمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبرو و حيثيت من داشت؛ زيرا احساس مي كردم كه رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامه هايي كه براي زندگي آينده ام در دل داشتم، همه در يك لحظه در حال محو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برگردم. در همين فكر بودم كه درِ اتاق به صدا درآمد و شخصي اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي كار مهمي به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه كردم؛ وقت نماز هر بود. با خود گفتم كاش در اينجا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست. همين جا نماز را مي خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم و روزنامهاي را كه در آنجا بود به زمين انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم و يا بشكنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه مي دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالي كه بر روي صندلي مي نشستم از ژنرال عذرخواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت، نگاه معناداري به من كرد و گفت:ـ چه كردي؟
گفتم:ـ عبادت مي كردم.
گفت:ـ بيشتر توضيح بده.
گفتم:ـ در دين ما دستور بر اين است كه در ساعتهايي معين از شبانه روز، بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعت زمان آن فرا رسيده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم.
ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت:ـ همه اين مطالبي كه پرونده تو آمده مثل اين كه راجع به همين كارهاست. اين طور نيست؟
پاسخ دادم:ـ آري همين طور است.
او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بود كه از صداقت من خوشش آمده بود. با چهره اي بشّاش خودنويسش را از جيبش بيرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست و دستش را به سوي من دراز كرد و گفت:
ـ به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد. براي شما آرزوي موفقيت دارم.
من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.
عظيم دربند سري
اوايل سال 1349 در كلاس آموزش زبان انگليسي مركز آموزشهاي هوايي درس مي خواندم و سمت ارشدي كلاس را داشتم؛ از آغاز تشكيل كلاس چند روزي مي گذشت كه دانشجوي تازه واردي به ما ملحق شد كه بعدها فهميدم نامش عباس بابايي است. مقررات كلاس در ارتش حكم مي كرد، آن كس كه درجهاش بالاتر است ارشد كلاس باشد. درجه من «هنرآموز» بود و درجه او «دانشجو» و از من بالاتر بود. لذا طبيعي بود كه او بايد به من اعتراض كند و دست كم از من فرمانبرداري نكند؛ ولي برخلاف انتظار همه، خيلي عادي، مثل ديگران آنچه را كه من مي گفتم انجام مي داد. از وظايف ارشد، يكي اين بود كه بايد هر روز در پايان درس «اتيكت» يكي از شاگردان را جهت نظافت كلاس مي گرفت و به مسئول ساختمان مي داد. آن روز نوبت بابايي بود. من در حالي كه احساس مي كردم سكوت عباس تا به حال از سر آگاهي دادن به من بوده است و شايد از اين حركت من به خشم بيايد و رودرروي من بايستد، با حالتي مضطرب به نزديكش رفتم و از او خواستم تا اتيكتش را جهت نظافت سالن به من بدهد. او خيلي ساده و مؤدبّانه اتيكت را به من تحويل داد.
وقتي اتيكت عباس را به مسئول ساختمان دادم، او در حالي كه شگفت زده به نظر مي آمد با صداي بلند، به من گفت:
ـ اين كه دانشجوست!
گفتم:
ـ بله:
با عصبانيت گفت:
ـ جايي كه دانشجو در كلاس است تو چرا ارشد هستي؟ خيلي زود برو و جاروب او را بگير و خودت كلاس را نظافت كن. از فردا هم او ارشد كلاس است؛ نه تو.
من به ناچار به كلاس برگشتم. ديدم بابايي در حال نظافت كردن است. هر چه كوشيدم تا جاروب را از دستش بگيرم او نپذيرفت و گفت:
ـ چه اشكالي دارد؟
برگشتم و ماجرا را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اينكه حرفي بزند از پشت ميزش بلند شد و به سمت كلاس حركت كرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جويا شد و وقتي نتوانست بابايي را از نظافت كردن باز دارد، گفت:
ـ مقررات حكم مي كند كه شما ارشد باشيد.
عباس لبخندي زد و پاسخ داد:
ـ اما من ارشديت ايشان را مي پسندم؛ پس ترجيح مي دهم كه ايشان ارشد باشند؛ نه من. او هر چه كوشيد نتوانست عباس را قانع كند و آن روز گذشت. فردا صبح كه از خواب بيدار شديم. چون طبق دستور، من بايد سمت ارشدي را به بابايي واگذار مي كردم، براي چندمين بار از او خواستم تا ارشديت را بپذيرد؛ ولي او گفت:
ـ چون از ابتداي دوره شما ارشد بودهايد تا پايان دوره هم شما ارشد باشيد و از شما مي خواهم ديگر پيرامون اين موضوع حرفي نزنيد.
بي تكلّفي او در من خيلي تأثير گذاشته بود. حركت آن روز عباس برايم بسيار شگفت آور بود؛ ولي بعدها كه با او بيشتر آشنا شدم دانستم كه او همواره سعي مي كرد تا نفس خود را از ميان بردارد و اگر آن روز ارشديت را نپذيرفت صرفاً به اين دليل بود.
از آن روز به بعد دوستي من و عباس شروع شد. در يكي از زنگهاي تفريح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز كرد. از من پرسيد:
ـ نماز مي خواني؟
گفتم:ـ گاهي وقتها.
گفت:ـ كجاهاي قرآن را از حفظ هستي؟
گفتم:ـ چيزي از قرآن حفظ نيستم.
گفت:ـ مي خواهي آياتي از قرآن را به تو ياد بدهم كه نامش «آيت الكرسي» است؟
سپس شروع كرد در مورد فضيلتهاي آيت الكرسي صحبت كردن. من زير بار حرفهاي او نمي رفتم؛ ولي او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفريح بعدي، قرآن كوچكي از جيبش بيرون آورد كه همان آيت الكرسي در آن نوشته شده بود و گفت:
ـ بيا ببينم مي تواني قرآن بخواني؟
من شروع به خواندن كردم و همه را غلط مي خواندم. او با آرامش و متانت، دو، سه مرتبه آن آيه را خواند و گفت:
ـ مي تواني اين سوره را حفظ كني؟
به اين ترتيب در زنگهاي تفريح با هم بوديم و پيوسته با من قرآن كار مي كرد. يادم هست كه كلاس پانزده روزه ما تمام شد و من با عنايت و تلاش عباس آيت الكرسي و سوره هاي «والّيل» و «والشّمس» را حفظ كرده بودم. ديگر من و عباس با هم خيلي دوست شده بوديم. كلاس بعدي را كه مي خواستيم شروع كنيم چون استادمان خانمي آمريكايي بود، او به من پيشنهاد كرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برويم و از او بخواهيم تا كلاس ما را به جابجا كند. او در تلاش بود تا به كلاس برويم كه استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاريهاي عباس، او موفق شد تا كلاس را تغيير دهد. پس از پايان دوره آموزشي زبان، عباس براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت و با رفتن او من احساس تنهايي مي كردم.
چند سال گذشت و من در سال 1350 با درجه گروهبان دومي در پايگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوري از عباس برايم خيلي سخت بود؛ به همين خاطر به سختي نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشاني او را در آمريكا گرفتم. نامه اي به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو كردم. در نامه اي كه عباس براي من فرستاد عكسي از خودش در آن بود. از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزيه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را بگيرم و براي او بفرستم. در طول مدتي كه عباس در آمريكا بود از طريق نامه با يكديگر در تماس بوديم.
به ياد دارم تابستان سال 1352 بود، در يك روز گرم كه پس از پايان كار به خانه رفته و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. لحظه اي بعد همسرم برگشت و گفت:ـ مردي با شما كار دارد.
من به نزديك در رفتم. ناباورانه ديدم عباس است. او از آمريكا برگشته بود. با خوشحالي يكديگر را در آغوش گرفتيم و به داخل منزل رفتيم. گفت كه فارغ التحصيل شده و اكنون به عنوان خلبان شكاري به پايگاه منتقل شده است. از اين كه دانستم دوباره با عباس خواهم بود خيلي خوشحال شدم و خدا را شكر كردم. هواي خانه خيلي گرم بود؛ به همين خاطر عباس رو به من كرد و گفت:
عظيم! خانه تان چرا اينقدر گرم است؟
گفتم:ـ عباس جان! كولر كه نداريم، براي اين كه خنك بشويم. اول يك دوش مي گيريم، بعد هم مي رويم زير پنكه مي نشينيم.
احساس كردم عباس از اين وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع صحبت را تغيير دادم. آن شب تا دير وقت با هم بوديم. آخر شب او خداحافظي كرد و رفت. فرداي آن روز ديدم عباس با يك كولر آبي به منزل ما آمد. گفت:
ـ عظيم! ببخشيد ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اينجا نبودم، هديه ام را حالا آورده ام.
من و همسرم از هديه عباس خوشحال شديم. اين در حالي بود كه عباس حقوق چنداني دريافت نميكرد؛ و من يقين داشتم اين كولر را به سختي تهيه كرده بود.
اصغر مطلق
در مراسم چهلم شهادت تيمسار بابايي، در ميان ازدحام سوگواران، مرد ميانه سالي با كلاه نمدي و شلوار گشاد كه معلوم بود از اهالي روستاهاي اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاك بر سر مي ريخت و به شدّت مي گريست. گريه اش دل هر بيننده اي را سخت به درد مي آورد. آرام به او نزديك شدم و با بغضي كه در گلو داشتم پرسيدم:
ـ پدرجان! اين شهيد با شما چه نسبتي دارد؟
مرد سرش را بلند كرد و گفت:
ـ او همه زندگي ما بود. ما هر چه داريم از او داريم.
گريه امانش نداد تا صحبت خود را ادامه دهد. از او خواستم تا از آشنايياش با عباس بگويد. با همان حالي كه داشت گفت:
ـ من اهل ده زيار هستم. اهالي روستاي ما قبل از اينكه شهيد بابايي به آنجا بيايد از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمي دانستيم كه او چه كاره است؛ چون هميشه با لباس بسيجي مي آمد. او براي ما حمّام ساخت. مدرسه ساخت. حتي غسّالخانه براي ما ساخت و هميشه هر كس گرفتاري داشت برايش حل ميكرد. همه اهالي او را دوست داشتند. هر وقت پيدايش مي شد، همه با شادي مي گفتند: «اوس عباس اومد». او ياور بيچاره ها بود. تا اينكه مدتي گذشت و پيدايش نشد. گويا رفته بود تهران. روزي آمدم اصفهان. عكسهايش را روي ديوار ديدم. مثل ديوانه ها هر كه را مي ديدم، مي گفتم: او دوست من بود؛ ولي كسي حرف مرا باور نمي كرد. بچه هاي نيروي هوايي را ديدم گفتم: او دوست من بود. گفتند: پدر جان تو ميداني او چكاره بود؟ گفتم: او دوست من بود دوست همه اهالي ده ما بود. او هميشه مي آمد به ما كمك مي كرد. گفتند: او تيمسار بابايي فرمانده عمليات نيروي هوايي بود. گفتم: ولي او هميشه ميآمد براي ما كارگري مي كرد. دلم از اينكه او ناشناس آمد و ناشناس رفت، آتش گرفته بود.
عبدالمجيد طيّب
سال 1366 كه به مكّه مشرف شدم، عضو كارواني بودم كه قرار بود شهيد بابايي هم با آن كاروان اعزام شود؛ ولي ايشان نيامدند و شنيدم كه به همسرشان گفته بودند: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است.»
در صحراي عرفات وقتي روحاني كاروان مشغول خواندن دعاي روز عرفه بود و حجّاج مي گريستند، من يك لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهيد بابايي را ديدم كه با لباس احرام در حال گريستن است. از خود پرسيدم كه ايشان كي تشريف آورده اند؟! كي مُحرم شده اند و خودشان را به عرفات رسانده اند. در اين فكر بودم كه نكند اشتباه كرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ايشان را ببينم؛ ولي اين بار جاي او را خالي ديدم.
اين موضوع را به هيچ كس نگفتم؛ چون مي پنداشتم اشتباه كرده ام.
وقتي مناسك در عرفات و منا تمام شد و به مكّه برگشتيم، از شهادت تيمسار بابايي باخبر شدم. در روز سوم شهادت ايشان، در كاروان ما مجلس بزرگداشتي بر پا شد و در آنجا از زبان روحاني كاروان شنيدم كه غير از من تيمسار دادپي هم بابايي را در مكّه ديده بود. همه دريافتيم كه رتبه و مقام شهيد بابايي باعث شده بود تا خداوند فرشته اي را به شكل آن شهيد مأمور كند تا به نيابت از او مناسك حج را به جا آورد.
امیر عباس حزين
انجام طرحهاي مختلف پروازي در دوران جنگ تحميلي ايجاب مي كرد كه ما هر سه هفته يك بار در پايگاههاي مختلف حضور داشته باشيم. در يكي از روزها كه در جنوب كشور بودم، همسرم از پايگاه اصفهان با من تماس گرفت و گفت:
ـ امروز آقايي مقداري گوشت و مرغ به منزل ما آورده است. من چون ايشان را نمي شناختم، از پذيرفتن آن امتناع كردم و اصرار كردم كه بايد بدانم چه كسي اينها را فرستاده است. آن شخص گفت كه چون همسر شما در مأموريت هستند و امكان اين هست كه نتوانسته باشيد مواد غذايي خودتان را تهيه كنيد؛ به همين خاطر تيمسار بابايي اينها را براي شما فرستاده اند.
من از شنيدن صحبتهاي همسرم اشك شوق در چشمانم حلقه زد، پس از چند روز تيمسار بابايي را ديدم. به او گفتم:
ـ تيمسار! شما علي رغم مشغله فراواني كه با آن درگيريد، در زماني كه ما زنده ايم به فكر ما خلبانان هستيد و ما از اين بابت خيلي خوشحاليم، و ما اميدواريم تا با ايمان و دلگرمي بيشتري وظايفمان را انجام دهيم.
امیر رضا خورشيدي
عباس بيشترين مأموريتها را خود انجام مي داد و به تمام پايگاهها سركشي مي كرد. او جز در مواقع پرواز، هميشه لباس بسيجي مي پوشيد و چون از تشريفات بيزار بود، چنانچه مي خواست به جايي برود بي خبر مي رفت.
شنيدم كه يك روز وارد يكي از پايگاهها شده بود. به محض ورود، بدون اينكه كسي متوجه شود به مسجد پايگاه مي رود و پس از اداي نماز تصميم مي گيرد تا در همانجا كمي استراحت كند. يكي از سربازها به افسر نگهبان اطلاع مي دهد كه شخصي وارد مسجد شده و خوابيده است. افسر نگهبان خود را به مسجد مي رساند، بالاي سر عباس مي ايستد و او را صدا مي كند. وقتي كه مي بيند او بيدار نمي شود، با پا ضربهاي به پهلوي او مي زند و مي گويد:
ـ آهاي عمو! بلند شو ببينم.
عباس بر مي خيزد و نگاهي به افسر نگهبان مي كند و مي گويد:
ـ ببخشيد . خيلي خسته بودم و خوابم برد.
افسر نگهبان مي گويد:
ـ شما كه هستي و اينجا چه مي كني؟
عباس مي گويد:
من مهمان شما هستم.
افسر نگهبان مي گويد:
ـ اگر مهمان ما هستيد چرا اطلاع نداده ايد. در ثاني مسجد كه جاي خوابيدن نيست. پدر جان! اينجا منطقه نظامي است.
عباس معذرت خواهي مي كند و مي گويد حالا كه اين طور است اجازه بدهيد مرخص شوم. افسر نگهبان نگاهي به عباس مي اندازد و مي گويد:
ـ همين طور سرت را پايين مي اندازي و به داخل پايگاه مي آيي بعد هم مي خوابي؟ حالا هم به همين سادگي مي خواهي بروي؟ نه جانم؛ بايد بفهميم شما از كجا آمده اي و چه كسي هستي؟
عباس سرش را پايين مي اندازد و چيزي نمي گويد. افسر نگهبان به يكي از افراد دستور مي دهد تا قضيه را به گروه ضربت اطلاع دهند. دقايقي بعد چند تن از افراد گروه ضربت وارد مي شوند و تا چشمشان به عباس مي افتد ضمن احوالپرسي با او، به افسر نگهبان مي گويند:
ـ ايشان غريبه نيستند. شما چطور او را نشناخته ايد؟
افسر نگهبان مي پرسد:
ـ او كيست؟
يكي از حاضرين مي گويد:
ـ او تيمسار بابايي است.
شخصي كه شاهد ماجرا بود، مي گفت كه در اين لحظه رنگ از رخسار افسر نگهبان پريد و نمي دانست چه بگويد. عباس متوجه وضع و حال او شد. در حالي كه لبخندي بر لب داشت به افسر نگهبان نزديك شد، او را در آغوش گرفت و بوسيد. آنگاه گفت:
ـ شما نبايد ناراحت باشد. شما به وظيفهاتان عمل كرده ايد.
افسر نگهبان گفت:
ـ ولي قربان. شما چرا خودتان را معرفي نكرديد؟
عباس نگاهي به اطراف انداخت. دستي روي شانه افسر نگهبان گذاشت و گفت:
ـ برادر عزيز لزومي نداشت كه من خودم را معرفي مي كردم. مهم اين است كه شما به وظيفه خود عمل كرده ايد. آن شخص تعريف مي كرد كه افسر نگهبان در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود مات و مبهوت در چهره عباس مي نگريست. پس از چند دقيقه عباس خداحافظي كرد و از آنجا خارج شد.
وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
خدايا خدايا تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار.
به خدا قسم من از شهدا و خانوادههاي شهدا خجالت ميكشم تا وصيتنامه بنويسم. حال، سخنانم را براي خدا در چند جمله ان شاء الله خلاصه ميكنم:
خدايا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدايا! همسر و فرزندانم را به تو ميسپارم.
خدايا ! من در اين دنيا چيزي ندارم و هر چه هست از آن توست.
پدر و مادر عزيزم ما خيلي به اين انقلاب بدهكاريم.
1361/4/21 بيست و يكم ماه رمضان - عباس بابايي